سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در عشق چو سوخته آن شدم

بگشا تو میخانه لبت...

بگشا گره ..زلف سرت

باز از پی رقص آمدم

من مست چو میکوبم درت

گفتی که جان شو..جان شدم

در کوی تو مهمان شدم

عالم همه نقش تو شد

نقشت گزیدم..آن شدم

اینک به جام باده ای

مست از لبی که داد ه ای

شب تا سحر ..آغوش تو

سوزم چو هر سجاد ه ای

در شوق تو..من ذره وار

عشق تو برد از من قرار

گفتی که تغییر نفس توست

در عشق تو کو..اختیار

چون از زلال چشم یار

وآن یار کشاندی سوی غار

آن کس تو را مستانه خواند

آغوش تو چون دید به دار

در خاک به جسم ، زندان شدم

در عشق چو سوخته آن شدم

چون بر دلم نقش تو شد

وز خاک و عشق حیران شدم

گفتی که شیدا میکنی..

خود را چو پیدا میکنی

چون بر گزینم من سکوت

وین را تو آوا میکنی

رقصنده در باد مست مست

لب بر لبت..جامی به دست

رقصی چنین شورید ه حال

نیستم شده در تو چو هست

 


من مست و هم شیدا شدم

چون قاصدک بی دست و پای

رقصان به سوی ناکجای

گه از خیالت چون باده مست

گه ذره وارم بر فنای

ای یار مستانم بیا

خالیست دو دستانم بیا

آی و به چشمم دیده شو

در بودنم تو ..ریشه شو

من ریشه از خاک کنده ام

با جان  تاکی زنده ام

گویی مرا اینجا نشین

جامی بده ..که بنده ام

بنده شدم 000رها شدم

وز خاک و گل جدا شدم

گفتی که شهره میشوی

با رضا آشنا شدم

رضا شدم تا گم شوم

بر جام دلها خم شوم

چون رقصی آید در میان

سختی رها...و موم شوم

مومی شدم در دست یار

چون تار عنکبوت به غار

خواندم سرود ان الحق

منصور شدم بر سر دار

من مست و هم شیدا شدم

چون گم شدم پیدا شدم

لب دوختم بر عاشقی

در هر سکوت ..صدا شدم

اینک منم بر باد نشین

مرا جز بر بادی نبین

دائم به رقص در کوچه ها

بر باد جز دادی نبین

بادی که یاغی گشته است

بر عشق چو داغی گشته است

با عشق بیا بر دل ما

عشق است..عشق است

به خاک حاصل ما

 


وین جا تویی در لامکان،ورای هر قید و زمان

وین جا تویی در لامکان،ورای هر قید و زمان
هم در زمین و آسمان،تنها تویی نور جهان
نوری ز تو شیدا کند،سوزد دل و پیدا کند
وان دل دگر عاشق شود ،دل را نگر غوغا کند
من آمدم بی من و ما،همچون پرنده در هوا
بالم تویی بادم تویی،یا رب تو هم لطفی نما
خاکی شده پیراهنم،گفتم دگر رخت فکنم
عریان شود جان و تنم،نوری نشان بر دامنم
وین تن همه راه فناست،ذهنم همه دام بلاست
دل خالی ازهر کس نما،دل محفل آن کبریاست
بر دل نشان جام شراب،تا کی پی راه سراب
خود ساخته ای در آیینه،بایدکنی آنرا خراب
رضا به گردش جهان،نیستی تو نقطه در مکان
برخیز و رقصی تو نما،رقصنده باش در این میان


روزی که نباشی به خدا روز نباشد

شیرینی لب‌های تو را قند ندارد
شادابی رخسار تو اروند ندارد
هرکس به امیدی برود سوی دیاری
بی تو دل من میلی به دربند ندارد
روزی که نباشی به خدا روز نباشد
آرامش شب‌های تو ترفند ندارد
از کل جهان در دل من مهر تو افتاد
ای جان تو همانی که همانند ندارد
مهر تو نمایان شده در چهره? زردم
رازی که هویدا شده سوگند ندارد
در موج نگاه تو عجب عطر گلابی
کان رایحه را قمصر و میمند ندارد
از قامت رعنای تو ناگفته بدانم
اندام تو را سروِ دماوند ندارد
در سینه? من روز ازل مهر تو افتاد
امیدی به‌جز لطف خداوند ندارد
#مهدی اکبری


باز بخوانم واژه بندگی ام

من بر آیینه گریستم

 

قطره ای دریا را

از غم درماندگی ام

تاکه در خویش ببینم

نفس حبس درون

و

سر شرمندگی ام

و در آیینه

بر وزن ندا،

باز بخوانم واژه بندگی ام

باز دلم را به غبار تن او خواهم زد

در نفس زندگی ام

دیدم که ایینه غمبار

 چنان جذب دلم بود

که افسون گشته

با نگاهی خیره تر

دیدم که ابری تیره